مثل ذوقِ پیدا کردن یه دونه تخم آفتابگردون
روی زمین،
وقتی پاکتِ تخمه ته کشیده،
مثل گلِ تساویِ دقیقهی ۹۰+۳،
یا پولی که
تو جیبِ کاپشنِ قدیمیِ انباری پیدا میکنی...
مثل کودکی فقیر
که خوابِ دوچرخه دیده...
دیدنت،
باعث میشه
اون لحظه از زندگی رو
واقعاً زندگی کرده باشم.
و با خودت میگی
چرا علم، با تمامِ پیشرفتش، هنوز ناتوانه؟
و چرا
نمیتونیم حسِ اون لحظهی ناب و بیتکرار رو
قاب بگیریم...
حتی اگر
ممنوعهترین حسِ جهانم باشی.