یهو باهاش چشم تو چشم میشی،
انگاری توی یه دنیای دیگه دیده بودیش،
جوری به دلت میشینه که انگار سالها دوسش داشتی...
نه اسمش رو میدونی، نه قصهش رو،
ولی دلت یه جوری آروم میگیره که انگار تمام این مدت دنبالش بودی.
لبخندش آشناست،
نگاهش شبیه خوابهای آرام شبهای دلتنگیته...
اسمش هرچی که باشه، میشه زیباترین اسم دنیا،
تیکهکلامش، حتی اگر بیمعنی باشه،
برای تو میشه عمیقترین فلسفهی جهان هستی.
وقتی حرف میزنه،
انگار کائنات، صداشو برمیداره و میذاره درست وسط قلبت،
که فقط تو بفهمی، فقط تو آروم بگیری...
و تو یه جوری دوسش داری،
که دیگه یادت نمیاد قبل از اون کیو دوست داشتی... یا اصلاً چرا...
این دوست داشتنا،
اسمش هست آغاز دلتنگیهای نامعلوم.